راوي:

آيا امن و آسايش و تنعم را فرو مي‌نهد و عطش و آتش را مي‌گزيند؟!

سروش:

نيك مي‌داند كه:

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد

آتشي كه اينان برگزيده‌اند، پيشتر نيز ابراهيم را تا گلستان، بدرقه كرده است.

راوي: 

قطره‌اي بيش نيست!

سروش:

سر دريا شدن دارد‌!

راوي:

 يك قطره بيش نيست!

سروش:

 در صدف حسين، مرواريدي خواهد شد درشت و چشمگير و نفيس!

راوي:

يك قطره تنها؟ (با تعجب )

سروش:

 قطره درياست اگر با درياست

ورنه او قطره و دريا درياست!

راوي:

مگر نخستين بار هم او نبود كه راه بر حسين بست؟

سروش:

راه بر خود بسته بود! اينك از بن بست خود رهايي يافته و به جانب خدائيان شتافته! خمار انكار بود، مست مي‌شود! نيست بود، هست مي‌شود!

راوي:

چگونه ممكن است؟ لحظه‌اي پيش‌در بند خويش! و اينك خروج و پا بر پلكانِ عروج؟!

سروش:

ديگرگون شده اكسير سخنان حسين است! دست از مس تن كشيده‌، رو به كيفيتي والا مي‌تازد:

كيفيت طلا شدن، در بوته بلا

روزي كه ز درياي لبش دُر مي‌رفت

نهر كلماتش از عطش، پُر مي‌رفت

يك جوي از آن شطّ عطش‌سوز زلال

آهسته به آبياري حر مي‌رفت!

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا كيمياي عشق، بيابي و زرشوی

اگر به سوي حسين – عليه السلام -  باز مي ‌گردد هم از آن روست كه آبياري شده گلوگاه سومين برهان خداوند، بر مردمان است و به زبان حال مي‌گويد:

كشتي كشتي اگر گناه آورديم

غم نيست كه رحمت تو دريا درياست!

راوي:

اين حر است فرا روي حسين ايستاده و سر به زير افكنده

سروش: 

پير مغان ز توبه ما گر ملول شد

گو باده صاف كن كه به عذر ايستاده‌ايم!

از گرد راه تن خاكي رسيده و پيشاپيش سپاه افلاكيان ، به عذر ايستاده است! هم او بود كه ميان خاك و خدا مخي‍ّر بود و خدا را برگزيد! فرشتگان چون حسن انتخاب او را ديدند، عرش، غرق هلهله شد! معتكفان خانقاه عرش، دف مي‌زنند كه تير توبه حر‍ّ به هدف نشسته است!

راوي:

حر‍ّ چه مي‌گويد؟ چه مي‌خواهد‌؟ چه مي‌جويد؟

سروش:

در زمين سخن مي‌گويد و عرشيان در ملكوت آسمانها مي‌شنوند:

ديروزت اگر رو به قتال آورديم

در پاسخ تو زبان لال آورديم

امروز به خيمه گاه آن دعوت ناب

صد علقمه لبيك زلال آورديم!

راوي:

همچنان سر به زير افكنده دارد! انگار مي‌گويد: پدر و مادرم فداي تو باد يا حسين! از روي تو و دختر فاطمه شرمسارم!!

سروش:

حسين به خاموشي‌اش مي‌خواند و دلداري‌اش مي‌دهد:

لطف خدا بيشتر از جرم ماست!

نكته سربسته چه داني، خموش!

راوي:

سر بر مي‌كند و لحظه‌اي چشم مي‌دوزد به دو خورشيد علوي در صورت مبارك امام!

سروش:

در دلش لشكري از اندوه، سينه مي‌زند و دم مي‌گيرد:

اي حضرت عشق! ياري‌ام كن

زردم ز خزان، بهاري ام كن!

جز شور سفر به سر ندارم

ره توشه به جز خطر ندارم

با لطف تو اهل راز گشتم

عذرم بپذير! بازگشتم

اي حضرت عشق، دست گيرم!

من حر‍ّ توام، مخواه اسيرم!

بگذار كه در ركاب باشم

هيهاي ترا جواب باشم

اي واي اگر كه حر نباشم

خالي ز خود، از تو پر نباشم

در وادي عشق بي نهايت

بگذار كه جان كنم فدايت

از محبسِ تن بكش برونم

اذن فوران بده به خونم!

اي حضرت عشق! ياري‌ام كن

زردم ز خزان، بهاري‌ام كن

ح‍ُر چه مردانه مي‌جنگد! رنگ از رخسار تبه‌كاران پريده است. او نخستين تيغ ناحق بود و اينك نخستين سپر است برخاسته به حمايت از حق! حاصل كيمياگري حسين!

قطره وجود حر به سرخي گراييده است. قطره در شرف دريا شدن است، هان بنگريد، دريا مي‌شود! در بستر اقيانوس ـ قطره پيشين ـ سرخ‌رو ناپيدا مي‌شود، دريا مي‌شود، دريا! او نيك مي‌دانست: از رود تا دريا، راه درازي نيست، رودي كه از خود بگذرد، درياست!

راز حر‍ّ شدن، گذشتن از "خود" است. حر‍ّ شهيد مي‌دانست!

دريا، تكرار رود است،

رود اما، تكرار دلهاي دريايي!

 برگرفته از :

طلسم سنگ، نوشته شادروان سيد حسن حسيني